۱۳۹۹ مرداد ۲۴, جمعه

سفر

 توی یه فروشگاه یا یه همچین جایی بودم که یه نفر وارد شد و آروم به سمتم اومد نمیتونم بگم زن بود یا مرد ولی خیلی دوستانه رفتار میکرد یه دفه دیدم داره شروع میکنه به تغییر شکل دادن و من از ترس فرار کردم و اونم دنبالم افتاد و هر بار که به پشت سرم نگاه میکردم میدیدم که شکل جدیدی پیدا کرده بالاخره رسیدم به خونه رفتم تو درو قفل کردم ولی پشت پنجره بود و سعی میکرد بیاد داخل ، بالاخره وارد شد و من اینبار از در فرار کردم و رفتم رو بوم خونه ، شروع کردم به پریدن روی سقف خونه ها و مدام یه صدا تو گوشم میگفت : متاسفم "م" خیلی متاسفم.
بعد از اون همه تعقیب و گریز رسیدم به یه خونه که کنار خیابون اصلی بود نا خواسته و با سرعت زیاد از اونجا پریدم و افتادم کف خیابون.
یه نفر اونجا بود که داشت تمام ماجرا رو تماشا میکرد ، کمک کرد بلند شم ، وقتی رو پام وایسادم دیدم که مُردم و بدن بی روحم روی زمین افتاده و غرق خونه و کسی که دنبالم بود هم ناپدید شده.
اون مرد راهنماییم کرد ،ازش پرسیدم که الآن قراره چه اتفاقی واسم بیافته و گفت فعلا که هستی پیشمون تا ببینیم چی پیش میاد .
عموم رو دیدم که جلوی خونه نشسته بود و رفتم پیشش با همون اخلاق و لحن همیشگی اش ازم استقبال کرد و پرسید : از زندگی ات راضی بودی؟
جوابشو ندادم .
پرسید :فک میکنی زندگی سختی رو گذروندی؟
گفتم : آره به نظرم خیلی سختی کشیدم
گفت دیگه همه سختیات تموم شده دیدی آخرش راحت شدی.
همراه اون مرد دو تا کیسه انداختیم رو شونه هامون و رفتیم به یه خونه همون نزدیکیا که به نظر نیمه کاره میومد ولی به هر حال رفتیم تو و بهم گفت برم تو حموم و منم رفتم لباسامو درآوردم و آماده حموم شدم اونم با سطل آب میریخت رو بدنم 
بعد چند تا از دوستای قدیمیم اومدن و اونا هم شروع کردن به دوش گرفتن و همزمان با هم صحبت میکردیم همه خیلی سر حال بودیم به هیچی فکر نمیکردیم ومیخندیدیم،داشتیم آماده میشدیم از این سرزمین بریم.
همون لحظه بیدار شدم و دیدم همش یه رویا بوده.
تو تمام این مدت بهترین حس عمرم رو داشتم انقدر احساس سبکی میکردم که میگفتم الآنه از زمین بلند شم،واقعا فکر میکردم مُردم و خوشحال بودم.
ای کاش رویا نبود.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر