۱۳۹۹ مرداد ۲۲, چهارشنبه

شارل بودلر

 

این اندوهِ غریب از کجا آمده است

 

می‌گفتی: «این اندوهِ غریب از کجا آمده است
که چون دریا روی صخره‌های عریان و سیاه را می‌گیرد؟»
می‌گویم: از آن دم که دل یک‌بار کینه ورزد
زیستن دردی‌ست! این راز را همه‌گان می‌دانند
رنجی بسیار ساده و بی‌رمزوراز
و هم‌چون شادیِ تو در چشمِ همه عیان
پس ای زیباروی مشتاق، از پُرس‌وجو دست بدار
و کرَم نما آهسته سخن بگو، خاموش باش!
خاموش باش ای بی‌خبر! ای جانِ هماره‌ شیفته!
دهانِ شِکَرخند!
مرگ بیش از زنده‌گی
اغلب با رشته‌های ظریف ما را در بند می‌کشد
بگذار، بگذار تا دل‌ام از دروغی سرمست شود
چون رؤیایی شیرین در چشمانِ زیبای‌ات غرق شود
و در سایه‌سارِ مژگان‌ات به خوابی عمیق فرو رود

 

بیگانه

چه کسی را بیشتر دوست داری، بگو ای مرد رازآمیز؟ پدرت، مادرت، خواهرت یا برادرت را؟
نه پدری دارم، نه مادری، نه خواهری و نه برادری
دوستانت را؟
واژه‌ای را به کار می‌بری، که تا به امروز برایم گنگ مانده
وطنت را؟
نمی‌دانم کجای زمین است
زیبایی را؟
دوستش می‌داشتم اگر که الهه و جاودان بود
طلا را؟
آن‌گونه از آن بیزارم که شما از خدایان بیزارید
پس دلبسته چه چیزی هستی ای غریبه عجیب؟ 
دلبسته ابرهایم... ابرهایی که در گذرند، آن‌جا، آن بالا... ابرهای شگفت انگیز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر