۱۳۹۹ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

آیا سراسر زندگی تنها یک رویاست؟

بوسه بر پیشانیت می‌نهم
در این واپسین دیدار
بگذار اقرار کنم:
حق با تو بود که پنداشتی
زندگانیم رویایی بیش نیست
با این وجود گر روز یا شبی
چه در خیال ، چه در هیچ
امید رخت بربندد
پنداری که چیز کمی از دست داده‌ایم؟
گر اینگونه باشد
سراسر زندگانی رویایی بیش نیست.
در میان خروش امواج مشوش ساحل ایستاده‌ام
دانه های زرین شن در دستانم
چه حقیر!
از میان انگشتانم سر می‌خورند
خدایا ! مرا توان آن نیست که محکم‌تر در دست گیرمشان
یا تنها یکی از آنها را از چنگال موجی سفاک برهانم؟
آیا سراسر زندگانی
تنها یک رویاست؟

Edgar Allan Poe


 امروز یکی از همسایه هامون که مادر دو تا بچه است خودکشی کرد.  خودشو آتیش زد تقریبا صد درصد سوختگی داره، پسرش که سن زیادی نداره شاهد ماجرا بوده و به سختی موفق میشه خاموشش کنه ولی کار از کار گذشته.

جایی که من زندگی میکنم خودسوزی زن های متاهل مسئله تازه ای نیست ، اینجا هر کی خودکشی میکنه بعدش میپرسن چرا این کارو کرد و تنها جواب اینه که دیگه تحمل نداشت انگار ما به دنیا اومدیم که فقط تحمل کنیم و هیچوقت قرار نیست هیچ چیزی از زندگیمون بفهمیم، به جز بدبختی و درد و افسردگی و اعتیاد چیزی نصیبمون نمیشه.فقط صبر فقط امید فقط توهم.

خیلی غمگینم



۱۳۹۹ مرداد ۲۴, جمعه

حضور

 تغییر آسان نیست همانگونه که یک دقیقه تنفس نکردن دشوار است.نفس همواره سرکش است و استوار ایستاده است.مبارزه کارساز نیست،باید از دری دیگر وارد شد و قواعد را تغییر داد.صلح ممکن نیست و جنگ نابودگر است.باید رها کرد و رها شد. پرچم سفید را دفن کن و سلاحت را زمین بگذار. اکنون تنها حضور داشته باش و تماشا کن نفست را که می خندد،داد می زند و معرکه می گیرد  اما کسی به او اهمیتی نمی دهد.همه تنها تماشا می کنند و می گذرند.در نهایت او نیز آرام می گیرد ،رو به سوی تو می کند و خیره چشم های تو را می نگرد،او در چشمان تو نمایان می شود و تو در چشمان او.دیگر تحرکی نیست،زمان متوقف می شود و آن لحظه به درازای ابدیت ادامه می یابد.بعد از این باران سهمگین نوبت به برف است. اکنون می توان زندگی کرد هنگامی که دانه های برف آرام و آهسته همه چیز را می پوشانند. حال دیگر قضاوت ممکن نیست زیرا چشم ها بی مصرف اند و سخن گفتن ممکن نیست زیرا صدای سکوت همه چیز را در بر گرفته.
اکنون وقت بودن است.

سفر

 توی یه فروشگاه یا یه همچین جایی بودم که یه نفر وارد شد و آروم به سمتم اومد نمیتونم بگم زن بود یا مرد ولی خیلی دوستانه رفتار میکرد یه دفه دیدم داره شروع میکنه به تغییر شکل دادن و من از ترس فرار کردم و اونم دنبالم افتاد و هر بار که به پشت سرم نگاه میکردم میدیدم که شکل جدیدی پیدا کرده بالاخره رسیدم به خونه رفتم تو درو قفل کردم ولی پشت پنجره بود و سعی میکرد بیاد داخل ، بالاخره وارد شد و من اینبار از در فرار کردم و رفتم رو بوم خونه ، شروع کردم به پریدن روی سقف خونه ها و مدام یه صدا تو گوشم میگفت : متاسفم "م" خیلی متاسفم.
بعد از اون همه تعقیب و گریز رسیدم به یه خونه که کنار خیابون اصلی بود نا خواسته و با سرعت زیاد از اونجا پریدم و افتادم کف خیابون.
یه نفر اونجا بود که داشت تمام ماجرا رو تماشا میکرد ، کمک کرد بلند شم ، وقتی رو پام وایسادم دیدم که مُردم و بدن بی روحم روی زمین افتاده و غرق خونه و کسی که دنبالم بود هم ناپدید شده.
اون مرد راهنماییم کرد ،ازش پرسیدم که الآن قراره چه اتفاقی واسم بیافته و گفت فعلا که هستی پیشمون تا ببینیم چی پیش میاد .
عموم رو دیدم که جلوی خونه نشسته بود و رفتم پیشش با همون اخلاق و لحن همیشگی اش ازم استقبال کرد و پرسید : از زندگی ات راضی بودی؟
جوابشو ندادم .
پرسید :فک میکنی زندگی سختی رو گذروندی؟
گفتم : آره به نظرم خیلی سختی کشیدم
گفت دیگه همه سختیات تموم شده دیدی آخرش راحت شدی.
همراه اون مرد دو تا کیسه انداختیم رو شونه هامون و رفتیم به یه خونه همون نزدیکیا که به نظر نیمه کاره میومد ولی به هر حال رفتیم تو و بهم گفت برم تو حموم و منم رفتم لباسامو درآوردم و آماده حموم شدم اونم با سطل آب میریخت رو بدنم 
بعد چند تا از دوستای قدیمیم اومدن و اونا هم شروع کردن به دوش گرفتن و همزمان با هم صحبت میکردیم همه خیلی سر حال بودیم به هیچی فکر نمیکردیم ومیخندیدیم،داشتیم آماده میشدیم از این سرزمین بریم.
همون لحظه بیدار شدم و دیدم همش یه رویا بوده.
تو تمام این مدت بهترین حس عمرم رو داشتم انقدر احساس سبکی میکردم که میگفتم الآنه از زمین بلند شم،واقعا فکر میکردم مُردم و خوشحال بودم.
ای کاش رویا نبود.



۱۳۹۹ مرداد ۲۲, چهارشنبه

شارل بودلر

 

این اندوهِ غریب از کجا آمده است

 

می‌گفتی: «این اندوهِ غریب از کجا آمده است
که چون دریا روی صخره‌های عریان و سیاه را می‌گیرد؟»
می‌گویم: از آن دم که دل یک‌بار کینه ورزد
زیستن دردی‌ست! این راز را همه‌گان می‌دانند
رنجی بسیار ساده و بی‌رمزوراز
و هم‌چون شادیِ تو در چشمِ همه عیان
پس ای زیباروی مشتاق، از پُرس‌وجو دست بدار
و کرَم نما آهسته سخن بگو، خاموش باش!
خاموش باش ای بی‌خبر! ای جانِ هماره‌ شیفته!
دهانِ شِکَرخند!
مرگ بیش از زنده‌گی
اغلب با رشته‌های ظریف ما را در بند می‌کشد
بگذار، بگذار تا دل‌ام از دروغی سرمست شود
چون رؤیایی شیرین در چشمانِ زیبای‌ات غرق شود
و در سایه‌سارِ مژگان‌ات به خوابی عمیق فرو رود

 

بیگانه

چه کسی را بیشتر دوست داری، بگو ای مرد رازآمیز؟ پدرت، مادرت، خواهرت یا برادرت را؟
نه پدری دارم، نه مادری، نه خواهری و نه برادری
دوستانت را؟
واژه‌ای را به کار می‌بری، که تا به امروز برایم گنگ مانده
وطنت را؟
نمی‌دانم کجای زمین است
زیبایی را؟
دوستش می‌داشتم اگر که الهه و جاودان بود
طلا را؟
آن‌گونه از آن بیزارم که شما از خدایان بیزارید
پس دلبسته چه چیزی هستی ای غریبه عجیب؟ 
دلبسته ابرهایم... ابرهایی که در گذرند، آن‌جا، آن بالا... ابرهای شگفت انگیز